۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

اوضاع بدتر و بدتر میشد

رابطه ام با محمد هر روز بد تر و بدتر میشد. کلا رابطه تبدیل شده بود به دعوا، دعواهایی که همیشه اون شروع کننده ش بود و بعد غلط کردن های اون و بعد سکس.. نمیدونم چرا وقتی به گوه خوردن و غلط کردن می افتاد یهو من تحریک جنسی میشدم...چرا؟ نمیدونستم..
چند ماه از رابطه مون میگذشت که بالاخره بابا ی محمد فهمید که اون اصلا دانشگاه نمیره. دیگه واسش پولی نفرستاد و اونم برگشت اهواز...من هم دنبال خودش کشوند اهواز. ما اونجا یه اپارتمان داشتیم و من تک و تنها توو اون آپارتمان ساکن شدم و محمد هر روز و هر ساعت میومد پیشم. ولی شب ها از ترس باباش نمیتونست بمونه و میرفت خونه شون.

محمد هر روز دیوونه تر و شکاک تر و وحشی تر میشد..به هر چیزی الکی گیر میداد..یه روز دعوا راه مینداخت که چرا به فلانی نگاه کردی، در حالی که اصلا نگاه نکرده بودم.یعنی اصلا انرژی ای واسم نذاشته بود که بخوام به کس دیگه ای نگاه کنم .یه روز دیگه میگفت چرا فلان آدم توو خیابون بهت نگاه کرد. میگفتم: خوب به من چه که نگاه کرد! برو چشماشو کور کن. ولی اصلا حرف حساب حالیش نبود....یه روز یه دعوای ناجور راه انداخت سر اینکه من گفته بودم فلان بازیگر خیلی خوشکل و خوش تیپ هست...
نمیدونم دلیل اصلی این حرکات ناجور چی بود. ولی حدس میزدم داره با این گیر ها وجدان خودشو به خاطر خیانت هایی که انجام میده آروم میکنه..البته اگه اصلا وجدانی داشت.
مثلا یه روز صبح که محمد پیشم نبود، و هیچ پولی توو خونه نداشتم ، تصمیم گرفتم برم تا عابر بانک سر کوچه و یه کم پول از حسابم بردارم...توو راه بودم که محمد زنگ زد بهم..گفت کجایی؟چرا بیرونی؟ گفتم اومدم پول بگیرم از بانک... شروع کرد به داد و بیداد و سر و صدا....میگفت: چرا به من نگفتی که داری میری بانک! اومدی دیت بزاری با یکی، ها؟ بعدش هم بری خونه سکس کنی، ها؟ خیلی عصبانیم کرد...گفتم : ای احمق کودن، آخه وقتی من روزی 3..4 بار با تو دارم سکس میکنم مگه دیگه اصلا انرژی ای واسه سکس با کس دیگه ای دارم. چقدر بهت گفتم اینقدر به من تهمت نزن..من که نمیتونم واسه آب خوردنم هم به تو زنگ بزنم و بگم میخوام چه کار کنم.تازه من نمیفهمم ، اگر من اینقدر آدم بدی هستم چرا با هام کات نمیکنی و ولم نمیکنی بری دنبال کارت؟!
وای خدا تا این حرف از دهن من در اومد ،ظرف 10 دقیقه بعد با چشمای قرمز دم در خونه بود...و باز همون داستان همیشگی تکراری که به سکس ختم میشد.

یه بار موقع سکس متوجه شدم پشت کمرش چند تا جای مکیدن هست...مطمئن بودم اینا رو من درست نکردم..بهش گفتم : اینا چیه پشت کمرت؟ و شروع کرد یه داستان مسخره ای گفت که به مرغ پخته میگفتی خنده اش میگرفت....میگفت میخواستم یه طنابی رو بکشم ، بعد خوردم به دیوار و .....  ترجیح دادم باور کنم...با آدم وحشی و غیر منطقی ای و دروغ گو یی مثل اون دیگه اصلا بحث کردن بی فایده بود.

خسته شده بودم....خسته...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر