۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

التماس

صبح وقتی بیدار شدم و خواستم وسایلم رو جمع کنم و برم اصفهان، محمد تمام مدت بالا سرم ایستاده بود و داشت میگفت :کی بر میگردی؟ منم الکی بش گفتم پس فردا میام. قسم ازم گرفت که پس فردا بر میگردم. منم قسم دروغ خوردم. آخه هر چیز دیگه غیر از این میگفتم اصلا نمیذاشت که برم... تا ترمینال اومد دنبالم و منم با حالت افسرده و ناراحت باهاش خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم.

تقریبا 1 ساعت گذشته بود که واسش یه اس ام اس فرستادم. " نمیدونم من چه بدی بهت کرده بودم که لایق این همه دروغ و خیانت بودم، دیگه نمیخوام باهات باشم. قبض های تلفن هات هم کنار شماره تلفن هایی که از این و اون گرفتی، زیر پتو گذاشتم برات. بای"
تا وقتی رسیدم اصفهان حدود 50 بار میسد کال محمد رو موبایلم افتاده بود.
وقتی رسیدم یه راست رفتم خونه. نزدیک های ساعت 8 شب با خانواده رفتیم بیرون شام بخوریم. همون وقت محمد اس ام اس داد.." من اصفهانم. مسافر خونه نقش جهان. جون مادرت بیا ببینمت" هیچ جوابی ندادم. اصلا دلم نمیخواست دیگه ببینمش. نمیدونم چطوری خودشو رسونده بود اصفهان. یادم میاد هوا اون شب خیلی سرد بود. 

نزدیکای 12 شب برگشتیم خونه... ماشین رو توو پارکینگ گذاشتم و رفتم که در حیاط ساختمون رو ببندم...یهو دیدم محمد از پشت یه درخت داره میاد سمتم..باورم نمیشد...نمیدونستم چه مدت توو اون سرما اونجا با یه سوییشرت منتظر مونده بوده تا من برگردم خونه...چشماش قرمزه قرمز بود. از دور شروع کرد با صدای آروم التماس کردن.." محمدرضا...جون مادرت، یه لحظه..صبر کن.به حرفام گوش بده.." بهش گفتم: چطور جرات کردی بای در خونه..میدونی اگه مامانم میدیدت چه قدر میتونست بد بشه واسم. گفت :خوب چه کار میکردم، جواب نمیدادی. چه قیافه و لحن مظلومی به خودش گرفته بود. گفت: "غلط کردم، گوه خوردم. اشتباه کردم. تو با دوستات رفته بودی مسافرت.عصبانی بودم . به خدا اون چت ها همش الکی بوده. وقتی تو میایی اصفهان خوب من تنها میشم. کاری ندارم بکنم غیر چت."    گفتم: پس یعنی الان داری اعتراف میکنی که رفته بودی سکس؟!تازه بازم داری دروغ میگی، تاریخ اون عکس تو مال یه هفته پیش از اون مسافرت یک روزه ی من بود. و  آخه لا مصب من که تمام مدت پیش تو هستم، 2 روز در هفته به زور میام خونه مون که مامانم حرفی نزنه. یعنی 2 روز هم نمیشه بهت اعتماد کرد؟!"
یه دفعه عصبانی شد.، با صدای بلند و چشمای قرمز داد میزد " نه، نه.مال همون موقع بوده. گفتم که گوه خوردم. بیا منو بزن تا دلت خنک بشه" و شروع کرد به زدن خودش. با اون دست بزرگ و سنگینش اونقدر محکم میزد توو صورت و سرش و اون دستشو که تازه عمل کرده بود میزد توو دیوار که دیگه داشت اشکم رو در میاورد..
دستاش رو گرفتم..سعی کردم آرومش کنم. گفتم برو مسافر خونه بخواب، فردا میام پیشت، باشه.
نمیدونستم چه کارش کنم. حاظر نبود بره. داشت آبرومو میبرد توو خیابون. 
شروع کرد باز اصرار و التماس. " نه، نمیتونم امشب بدون تو بخوابم، تو رو خدا بیا تو هم پیشم." 
فایده ای نداشت اصلا..نمیفهمید....به مامانم گفتم شب میرم پیش یکی از دوستام و باهاش رفتم مسافر خونه و خوابیدیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر