۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

ماه پشت ابر نموند

صبح بلند شدیم و با محمد با هم رفتیم بیمارستان. محمد رو بردن تا لباسش رو عوض کنن و واسه اتاق عمل آماده ش کنن. منم توو راهرو نشستم. وقتی لباس آبی اتاق عمل رو تنش کردن و از دور دیدمش یه لحظه حس کردم که چقدر توو لباس آبی اتاق عمل خوشکلتر و خوش تیپ تر شده بود. 

وقتی بردنش توو اتاق عمل من برگشتم خونه. به محض اینکه رسیدم دم در، صاحب خونه که طبقه ی پایین زندگی میکرد منو دید و دو تا قبض تلفن بهم داد و گفت : قبض های تلفنتون اومده. اولش فک کردم اشتباه میکنه و داره قبض خودشون هم به من میده ولی نه.اشتباهی در کار نبود. خونه ی محمد دو تا خط تلفن داشت.از هر دو هم یه عالمه استفاده شده بود.
خیلی حالم گرفته بود. چند ماه قبل با محمد سر اینکه همیشه مشغول چت کردن هست و تلفنش اشغال هست بحث کرده بودم. آخرش هم گفت: به جون مادرم دیگه چت نمیکنم، اصلا هر وقت دلت خواست تلفن بزن، اگه اشغال بود!!!
حالا فهمیده بودم که تمام مدت واسه اینترنت و چت کردنش از یه خط دیگه استفاده میکرده..چقدر آدم میتونه دروغ گو باشه.بعد ها پیرینت اون خط تلفن هم گرفتم..از اون خط با تمام ایران تماس گرفته شده بود.

اول جریان اون عکس و دروغ. حالا هم که دو تا خط تلفن. 
رفتم توو خونه. یه جا توو خونه بود شبیه یه انباری. با خودم گفتم بزار اینجا رو هم بگردم. شاید چیزای جالبی پیدا بشه.  شروع کردم به گشتن. زیر یه پتو چند تا کاغذ پیدا کردم که تووش پر از شماره تلفن هایی بود که از این و اون گرفته بود...خدایا باورم نمیشد...آخه واقعا چرا؟! 
اصلا بیمارستان نرفتم . اون شب باید بستری میشد و فردا صبح مرخصش میکردن. تمام شب رو توو خونه بیدار بودم و فکر میکردم..فک،ر فکر..

صبح رفتم بیمارستان. محمد هیچ پول نقد نداشت که به بیمارستان بده و مرخص  بشه.منم چه نقد و چه غیر نقد نداشتم.مسول های بیمارستان هم اصلا قبول نمیکردن تا حتی بزارن بره تا بانک و پول بگیره. خلاصه محمد به این نتیجه رسید که راهی نداره جز فرار از بیمارستان. البته واسه آدمی مثل اون این کار مثل آب خوردن بود. اول من از بیمارستان خارج شدم و بعد اون از دیوار پشتی بیمارستان فرار کرد. 
هر چند بعد ها گفت که رفتم و پول بیمارستان رو دادم...ولی من که باور نکردم.

خلاصه هر دوتامون اومدیم خونه و من هم اصلا به روی خودم نیاوردم که چه اتفاقاتی افتاده و چه چیزایی دیدم.اگر هم میگفتم هم فایده ای نداشت.مسلما انکار میکرد و یه مشت دروغ شاخ دار تحویلم میداد.
 اون شب هم پیشش خوابیدم و صبح گفتم: باید برگردم اصفهان و باز به زودی میام پیشت. و برگشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر