۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

دروغ

نشسته بودم پشت کامپیوتر محمد. خیلی کم با کامپیوترش کار میکردم. وقتی هم مینشستم فقط  آهنگ گوش میدادم و محمد می اومد و مینشست توو بغلم. اما اون روز محمد داشت آشپزی میکرد و فرصت کردم یه کم بیشتر توو کامپیوترش بگردم. رفتم توو چند تا فولدر و یه دفعه به یه عکس رسیدم.
عکس محمد بود.انگار توو لابی یه هتل نشسته بود. همون کیف کوله پشتیه همیشگیش هم کنارش بود. و یکی از تیشرت های من تنش بود. یکی از تیشرت هایی که من گذاشته بودم توو خونه ش و هر وقت که می اومدم پیشش میپوشیدم. با خودم گفتم: این عکس رو کی گرفته؟ اینجا کجاس؟ چرا من اصلا از این ماجرا هیچی نمیدونم؟
محمد رو صدا کردم. اومد. گفتم: این عکس رو کی گرفتی؟ کجا بودی؟
یهو قیافه ی محمد تغییر کرد. شروع کرد به سرو صدا و داد و بیداد. گفت : چرا کامپیوتر منو میگردی؟ گفتم: خوب فقط یه سوال پرسیدم. چون این عکس رو با تیشرت من گرفتی. میخوام بدونم کجا رفته بودی؟ چرا من کاملا بی اطلاع هستم؟
چشماش قرمز شده بود. شروع کرد به توضیحات بی سر و ته " این همون روزیه که تو با آرش و رامین رفته بودین خوش گزرونی، میبد نبودی، یکی از دوستای دانشگاهم که پراید داره اومد دنبالم، رفتیم کاشان، یه روزه هم برگشتم، دوستم اصلا استریته و ..." 
آنچنان با چشمای قرمز داشت توضیح و تفسیر میکرد که مطمئن بودم داره دروغ میگه. همیشه وقتی یه ماجرا رو زیاد با جزئیات تعریف میکرد ، دروغ میگفت.

دو ماه پیش ، یه روز که من بعد از 3 هفته برگشته بودم اصفهان ، آرش و رامین اومدن دنبالم و باهاشون رفتم یه مسافرت کوچیک یه روزه، یکی از شهرای نزدیک اصفهان. همون موقع هم به محمد زنگ زده بودم و محمد کلی جر و بحث کرد که حق نداری بری و از این حرفا. منم بعد از کلی بحث از پشت تلفن قانعش کردم که میخوام برم و به یه کم تفریح با دوستام نیاز دارم. .. 

هر چند دو روز بعد دوباره برگشته بودم میبد و اصلا حرفی از اینکه محمد هم توو اون دو روز جایی رفته بوده نبود. حالا بعد از دو ماه خودم این عکس رو دیده بودم و داشت مثلا توضیح میداد و میگفت با دوست استریتش رفته بوده کاشان.
بیشتر به عکس دقت کردم..نمایی که پشت سر محمد بود واسم آشنا بود. متوجه شدم اونجایی که عکس گرفته یه هتل معروف توو شهری بود که من تووش دانشگاه میرفتم...
گفتم داری دروغ میگی..من بارها با دوستام اینجایی که تو عکس انداختی رفتم..کاملا واسم آشناس..حقیقت رو بهم بگو..دروغ بسه..تازه تو هیچ دوستی که حاضر باشه باهات بره مسافرت نداری...
 باز انکار کرد . گفت خوب حتما فقط شبیه هست و یه عالمه چرند دیگه...خسته ام کرد با حرفای بی سر و ته ش. دیگه کاملا واسم واضح شده بود که داره دروغ میگه. بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم و وسایلم رو گذاشتم توو کیفم و گفتم: من میرم، هر وقت که تصمیم گرفتی راستشو بگی بهم زنگ بزن.
محمد شبیه دیونه ها شده بود . چشماش قرمز شد. داد و بیداد میکرد. اصلا نمیفهمید داره چی میگه. کیفم رو گرفت و پرت کرد . بعد هم دستم رو گرفت و کشید و داد زد: حق نداری بری. گفتم: این وحشی بازی ها چیه داری در میاری؟ من میرم چون دیگه مطمئن شدم داری دروغ میگی..تو رفتی با یه آشغال سکس کردی ..واسه همینم هست که تمام این مدت هیچی به من نگفته بودی و حالا هم داری دروغ میگی.
تا این حرفا رو گفتم انگار دیونه تر شد.. گردنم رو گرفته بود و فشار میداد..داشت خفه م میکرد..خودم رو از دستش آزاد کردم. دیگه بحثمون به یه دعوای تمام عیار تبدیل شده بود. یه دفعه با همون حالت عصبی و دیوونه یه چاقو برداشت. گرفت سمت من و گفت: نباید بری، من بی افت هستم، باید اینجا بمونی. خیلی ترسیدم ، انگار داشت دیوونه میشد. گفتم: من با کسی که بهم دروغ میگه و خیانت میکنه بی اف نیستم. بلند شدم که برم..محمد داشت داد و بی داد میکرد و چاقو توو دستش بود. یه دفعه چاقو رو زد روو انگشت خودش. خون زیادی داشت ازش می اومد..نمیدونم از عمد زد یا از دستش در رفته بود و اون اتفاق افتاده بود. داد زد و گفت: ببین چه کار کردی؟تقصیر تو بود.دستم داره خون میاد..
گفتم: تو روانی هستی، به من چه ربطی داره، خودت زدی به خودت، به من چه؟

خیلی هول شدم و ناراحت...یه جورایی با اون اتفاق دعوا تموم شده بود. انگشت محمد همونطور داشت خون می اومد. گفتم: پاشو، باید بریم دکتر، فکر کنم باید بخیه ش کنه.. گفت: انگشتم رو نمیتونم جمع کنم...انگار یه بلایی سرم اومده..
رفتن  رو بیخیال شده بودم..اون شب رفتیم دکتر و از انگشت دست محمد عکس گرفت و گفت که تاندون انگشتش پاره شده و فردا باید عملش کنیم ...
برگشتیم خونه و باز گرفتمش توو بغلم و دیگه حرفی از اون عکس نزدم ...فردا نوبت عمل داشت و باید انگشتشو عمل میکرد..

۱ نظر:

  1. meci ke bazam neveshty vaghean jaleb bood khailiam ziba minevisy mamnon

    پاسخحذف