۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

یلدا و کادو

دو روز به شب یلدا مونده بود. یکی از دوستام توو اصفهان قرار بود جشن بگیره و من و محمد هم میخواستیم بریم. 
خدا فقط میدونه چقدر جر و بحث کردیم تا موفق شدم راضیش کنم که ما هم بریم.
تعداد زیادی "گی" از همه جای ایران اومده بودن، از جمله تهران.
از لحظه ای که رسیدیم محمد چسبیده بود به من و حاضر نبود یه لحظه تنهام بزاره. حتی حق این که یه صندلی واسه خودم داشته باشم هم نداشتم و باید همه ش رو پای محمد مینشستم. البته این چیزا و این کاراش واسه خودم هم جذاب بود. ولی دیگه از حد گذشته بود. آخه نگاه های بد اطرافیان و دوستان داشت آزارم میداد. هر کسی از پیشمون رد میشد محمد یواش در گوش من میگفت: " داره از حسادت میمیره" 
تا تونستم مشروب خورده بودم و مسته مست بودم. محمد مشروب نمیخورد و فقط شش دونگ حواسش به من بود. حتی نمیذاشت خودم تنها برم تا آشپزخونه و باز مشروب بگیرم. میگفت فقط با هم.
 یه لحظه یکی از " گی های" تهرانی  که  من اصلا تا اون موقع ندیده بودمش اومد جلو، من مست مست بودم، به محمد گفت : "بی اف تون هستن؟ محمد جواب داد :"بله، مشکلی دارین؟" یارو گفت: "نه، ایشلاه که ایشون هم  مثل بقیه بی اف هاتون نباشه!"  و رفت. گفتم :"چی گفت؟ یعنی چی مثل بقیه نباشه؟ میشناختیش؟" محمد گفت: "فکر کنم یه بار باهاش سکس کرده بودم.آدم نیست." یه دفعه توو حالت مستی حالم خیلی گرفت. از رو پاش بلند شدم. رفتم پیش دوستم و ازش پرسیدم : "از این دوستات که دعوت کردی کسی از قبل محمد رو میشناسه؟" دوستم گفت:" والا چی بگم! توو همین جمع 30 ..40 نفره، 5..6 نفر هستن که با محمد سکس کردن قبلا!!" دود از کله ام داشت بلند میشد..حالا میفهمیدم چرا محمد اصلا دوست نداشت که ما هم بریم جشن.
رفتم توو اتاق و زار زار شروع کردم به گریه..نمیدونم چرا گریه م گرفته بود. همه ی اون افراد مال قبل از بی اف شدنش با من بودن. ولی خوب، مستی و عشق و افرادی که دستشون به بدن عشقت خورده، نتیجه اش چیزی غیر گریه نبود واقعا.
محمد اومد توو اتاق و شروع کرد به حرف زدن . " آخه چرا گریه میکنی؟ به خدا من دوستت دارم، من از همه شون متنفر بودم، خوب یه سکس بوده، مگه چه کار کردم؟ اگه خوب بودن که باهاشون بی اف میشدم، اینا اونقدر جنده بودن که بی اف داشتن و با من سکس کردن و ..." خلاصه از این حرفا...من فقط زار میزدم و میگفتم : "تو چی میفهمی آخه! من عاشقتم ، میدونی چقدر سخته واسم که توو یه جمع 30 ..40 نفره ، عشق آدم با 5..6 نفرشون خوابیده باشه؟ حالا  میفهمم چرا هیچ وقت نمیزاری دوستام رو ببینم." و گریه ام دائما شدیدتر میشد. محمد از اتاق رفت بیرون و شروع کرد به داد و بی داد با اون پسره ..فقط میشنیدم که داره بهش فحش میده. گریه ام قطع نمیشد. دوباره محمد برگشت توو اتاق و منو با همون حال مست از اونجا برد بیرون. تاکسی گرفت و بردم تا مسافرخونه ی "نقش جهان" همون مسافر خونه ی همیشگی . رفتیم توو اتاق و دوباره همون حرف هاش رو تکرار میکرد. مست بودم و بدنم داشت میلرزید. لباس هام رو در آورد و منو تو بغلش خوابوند . اینقدر حرف زد تا همونجور  توو بغلش خوابم برد.

صبح که از خواب بلند شدم ، هنوز سرم به خاطر مستی دیشب داشت گیج میرفت. محمد توو اتاق نبود. به موبایلش زنگ زدم. گفت همین بغل هستم و الان میام. بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم. محمد اومد. یه کوله پشتی خریده بود. گفت: "بیا، این رو واسه تو خریدم." خیلی قشنگ بود. یه کوله پشتی زرد و مشکی که پایینش کلمه ی GAYA گلدوزی شده بود. محمد یه چاقو برداشت و قسمت A رو شکافت . حالا فقط قسمت GAY مونده بود. خیلی جالب بود. گفتم: "اینو از کجا گرفتی؟ خیلی خوشکله. مرسی."
گفت:" از توو چهار باغ خریدم.آماده شو بریم. میخوام چند تا چیز دیگه هم بخرم" 
رفتیم بیرون. توو یه پاساژ. محمد دو تا سوییشرت مثل هم دید که رنگ یکی مشکی بود و یکی دیگه سفید. گفت: " کدوم رو میخای؟ " گفتم: "بیخیال، گرونه، نمیخوام" گفت :"تو به اونش کار نداشته باش" و رفت و هر دوتا رو خرید و سفیده رو به من داد و مشکی رو خودش پوشید. خیلی توو اون سوییشرت خوشتیپ شده بود. دقیقا عین خود مانکن توو ویترین . چه ایده ی جالبی، سوییشرت های مثل هم ...
از پاساژ که رفتیم بیرون جلوی یه ساعت فروشی ایستاد و گفت :یکی رو انتخاب کن. گفتم:"عزیزم ، همین هایی که خریدی کافیه. من نمیتونم همین ها رو هم جبران کنم.بسه دیگه." گفت : " کی گفته جبران کنی؟ تو همین که با من هستی واسم کافیه." چه حرف قشنگی. قند توو دلم آب شد. گفتم: "خوب من با تو هستم چون عاشقتم، چون خودم دلم میخواد، لازم نیست کادو واسم بخری.تازه آخه مناسبتی هم نیست" گفت : " اه.میگم تو فقط بگو کدوم رو میخای.حرف الکی نزن" گفتم: خودت انتخاب کن واسم، من نمیدونم" .. رفتیم توو مغازه و یه ساعت اسپرت واسم خرید،  ساعت زیاد گرونی نبود، ولی خوشگل بود و جعبه ی نازی داشت.صاحب مغازه گذاشته بودش ته یه آکواریوم پر آب تا مثلا بگه زد آبه. خلاصه توو کادو خریدن اون روز حسابی دست و دل بازی کرد. انگار میخواست به هر شکلی شده ماجرای شب پیش رو از دلم در بیاره . منم دیگه حرفی راجع بهش نزدم .
اون روز دوباره با هم برگشتیم میبد، خونه  ی محمد....

۵ نظر:

  1. chera baghiasho neminevisi????

    پاسخحذف
  2. مینویسم به زودی عزیزم...مرسی که دنبال میکنی .. :)

    پاسخحذف
  3. salammm,khoobi? chera neminevisi?

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. دوست عزیزم امروز مینویسم ادامه ی ماجرا رو...یه کمی کار داشتم توو این چند روز ..فرصت نشد دیگه.. :)

      حذف
  4. و در ضمن ...دوستان عزیزی که وبلاگ رو دنبال میکنید ، لطفا به بقیه دوستانتون هم وبلاگ رو معرفی کنید تا نظراتشون رو بدونم ..مرسی

    پاسخحذف